دانشگاه خوارزمی مشهد

دانشگاه باحال ولی بی حال و بی حوصله

دانشگاه خوارزمی مشهد

دانشگاه باحال ولی بی حال و بی حوصله

داستان یه عشق



هرکسی تو زندگیش یه داستان داره. اشیاء هم هرکدوم یه داستان جداگانه دارن. بعضی وقت‏ها داستان اشیاء و آدما یکی میشه، قاطی میشه.
یه روز یه پسر احمقی بود که عاشق یه دختر ساده شد، نه اشتباه گفتم: یه روز یه پسر احمق بود که ساده عاشق یه دختر شد. بعد چند مدّت که با این عشق مقدس زندگی کرد، تصمیم گرفت عشقش رو به رسم آدما یه جایی ثبت کنه، رسمیش کنه، قانونیش کنه. پس یه حلقه‏ی ساده اما خیلی زیبا خرید و اسم خودش و عشقش و خدای خودش و عشقش رو با هم رو حلقه حک کرد. بعد اون حلقه رو تو یه شب رویایی به دخترک هدیه داد.
سال‏ها گذشت. دختر، پسرک قصه رو تنها گذاشت و رفت. پسرک هم سعی کرد عشق رو فراموش کنه و بچسبه به زندگی. تا اینکه چند روز پیش پسرک ما دختر رو دید که داره با دوست جدیدش قدم میزنه و حلقه‏ای به دست داره که اسم اون و دخترک و خدای دختر و پسر روش حک شده...

ای چی بگم از رسم بد این زمونه ..... که تا بوده همین بوده

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد