زمان نشان می دهد که چقدر از تو دور بوده ام.
اگر باور نداری از مدادهایی که تمام کرده ام بپرس ، از دفترهایی که سیاه شده اند از راهی که به تو می رسید ، و به انتها نرساندمش.
کاش می شد با یک نیم نگاه تازه ، نگاهت کرد.
کاش در تصویر چشمانم می نشستی و به مدادهایم از عشق میگفتی تا دوباره عاشق شوند.
کاش می شد با تو از کوچه پس کوچه های خیال گذر کرد و تنها به چهره پاک تو چشم دوخت
شانه های خسته ام را به کجا تکیه دهم؟
دست های بسته ام را به که بسپارم؟
قدم های ناتوانم را بر روی کدامین دشت بلغزانم؟
بی تو ثانیه ها تکراری اند
بی تو شب ها غرق سیاهی و ستاره ها بی فروغند
حتی آفتاب هم بی رمق است
بی تو حتی گل ها بویی ندارند هر چه زیبایی است به چشم نمی آید.
خسته ام آنچه را می بینم نمی خواهم و آنچه را که می خواهم نمی بینم
خسته ام از بی عدالتی های مداوم
از دیدن انسانهای فرو رفته در خویش
از روزهای بی آینده ......
اگر انتظار آمدنت نبود
زمین یخ میکرد
و زمان هم می مرد و انسان می فسرد
ما به عشق آمدن تو زنده ایم
تا بیایی و خوبی ها را تقسیم کنی
و مهربانی ها را دوباره تقدیم خسته دلان و درد کشیدگان
سر بر شانه های که بگذارم وقتی تو نیستی؟
بیا ....
بیا ........
بیا و بر زخم التیام ناپذیر محرومان و ستمدیدگان مرهمی از عطوفت و عشق و عدالت بگذار
ای پناه ضعیفان و دردمندان
به امید روزی که جهان را با قدوم خویش مزین فرمایی.
آمین